گزارش شهریور 1404

تابستان امسال هم با همه خوشی های کوتاه و بلندش گذشت و وارد پاییز شدیم. همه انتظار هامون به پاییز منتقل شد و برای من که حالا 29 ساله شدم و فقط یه سال دیگه تا 30 وقت دارم امید ها مونده و خوش بینی به اتفاقات پیش رو.

بخش اول) کار و کار و کار

کارهای جدیدی انجام دادم مثل ساخت یه نسخه تست از ایده ای که مدت هاست دارم با سایت های جدید که به سرعت هر سایت یا اپی رو میتونن یه ورژن ازش بسازن. البته اون نسخه خوب نشد و باید با سایت های دیگه کار کنم و اونارو امتحان کنم. این سایتی که الان باهاش کار کردم رو تبلیغش رو در یوتیوب دیدم و گفتم برم امتحانش کنم. اما خب گویا گزینه های بهتری هم بودن که بعدتر وقتی سرچ کردم متوجه شدم آپشن های بهتری بودن و احتمالن برم با اونا هم یه تستی انجام بدم برای ساخت نسخه اولیه پروداکت عزیزم.

بعد از دیدن مصاحبه بهراد نیکپور، این پسر 20 ساله با هادی توکلی – برادر بزرگتر نوجوون های ادیتر کار درست معروف لینکدین – یه کم دیگه به چنل یوتیوب یا پیج اینستاگرام و حتا پینترست فکر کردم که با اتومیشن براشون تولید محتوا کنم و بدون دردسر راشون بندازم اما متاسفانه پروژه اتومیشن به علت مشکلات فنی فعلن متوقف شده اگه نگم شکست خورده کاملن!

یه مصاحبه با پتانسیل جذابیت بالا هم داشتم که به دلیل اختلاف ساعت و در واقع اشتباه در تطبیق ساعت واقعی جلسه با ساعت گوشی و لپتاپ و گوگل میت از دستش دادم.

یه تلاش هایی هم با گروک انجام دادم برای تست قابلیت ساخت عکس های جدیدش ولی به جایی نرسید و استفاده خاصی فراتر از تست نکردم.

در راستای ایده فروش لوازم ورزشی مثل یوگا و پیلاتس هم اتفاقن یه ویدیوی خیلی خوب دیدم از سینا رضایی که ذهنمو درگیر کرد. سینا داره جوراب های پیلاتس میفروشه به کامیونیتی جوون و رو به رشد دخترهای ملقب به Pink Pilates Princess و خیلی موفق بوده و برند خودش رو زده و روندی که طی کرده رو در یه ویدیو به خوبی توضیح داده.

 

بخش دوم) در ستایش آموختن

خبر خوب اینه که قبل از تولدم واقعن یه پنجشنبه روزی وقت گذاشتم و پروژه پایانی تفکر سیستمی رو انجام دادم. این پروژه که به نظرم حدود 2 سالی میشد عقب افتاده بود حداقل، بالاخره انجام شد. خوشبختانه تایید هم شد هرچند کمی طول کشید اما در نهایت دسترسی من به درس های پیچیدگی باز شد و منم اولین درسی که خوندم داستان تاسیس سنتافه بود که بی نهایت چسبید. هرچند من منتظر بودم که قبل از روز تولدم دسترسیم باز بشه اما نشد و موکول شد به بعدش و اون شدت از شوق اولیه ام فروکش کرده بود که دیگه به درس های قبلی سر نزدم ولی همچنان بابت انجام دادن پروژه و خوندن تمرین بچه های دیگه با اون ایده های جذاب در حوزه آموزش تفکر سیستمی خوشحالم.

مدل بیگ فایو هنوز مونده و نرسیدم سه تا مولفه دیگه اش رو هم بخونم اما با هوش های چندگانه گاردنر و داستان مطالعات و پژوهش هاش آشنا شدم

به وبلاگ بی نظیر محمد حسین فرد رسیدم از معرفی امیر پورمند و ساعت ها غرق در پست هاش بودم. باورم نیمشد محتوای به این خوبی و تر و تمیزی در مورد نوت برداری و مغز دوم و ابسیدین به فارسی پیدا کرده باشم. انقدر خوب بود که بعضی هاش رو دو سه بار تا حالا خوندم و جا داره که بازم بهش رجوع کنم. تقویم ممنتو موری رو هم از روی کدهای خودش پیاده سازی کردم. فقط واسه من چند هفته بیشتر نشون میده ولی خب از هیچی بهتره.

عادت نوشتن

در capacities  خب بله برای هر روز همچنان مختصر یادداشت مینویسم و به صورت میانگین حداقل دو تا نوت جدید در روز ایجاد کردم در شهریور. علاوه بر اینها تصمیم گرفته بودم که یادداشت های بررسی هفتگی هم داشته باشم یعنی گزارش های هفتگی مرتب. خیلی طول میکشید. هفته اول که خیلی بیشتر چون تعداد نوت هام بیشتر بود ولی بعد هم باز به همین منوال جمعه ها رو فقط به همین برنامه مرور نوت ها و نوشتن گزارش هفتگی اختصاص دادم و واقعن همینقدر هم به زمان نیاز داشت. هر هفته هم سعی میکردم ساختار گزارش رو یه کم بهتر کنم و تغییراتی بدم برای نیازهای جدیدی که حس میکردم. الان هم فکر میکنم هنوز جای بهبود داره. بخش های خوب و کافی برای نوشتن دارم. همین روند ادیت های کوچک و تغییرات جزیی رو دوست دارم. تصمیم دارم ادامه اش بدم.
راستش فکر میکردم با این وجود گزارش ماهانه رو خیلی راحت تر بتونم بنویسم اما برای گزارش ماهانه اصن فرصت نشد که اون هفتگی ها رو چک کنم – البته تا الان که دارم اینو مینویسم. و برای همین هم انقدر عقب افتاد گزارش شهریور – البته دلیل دیگری هم داشت: این که انقدر درگیر گزارش هفتگی بودم که هر گزارش طولانی دیگری رو فراموش کرده بودم و اول مهر تازه یادم افتاد که اااا گزارش شهریور رو ننوشتم. وسط هفته یه بار خواستم بنویسم اما نشد و موند برای جمعه 4 مهر. الانم که دارم اینو مینویسم از گزارش هفتگی جا موندم. اشکالی نداره. اونو فردا مینویسم. گویا همین رو هم باید فردا ادامه بدم. چون دیگه داره خوابم میگیره و ساعت هم از 12 رد شده.

گروه کتابخوانی

پنج جلسه برگزار شد فصل های 19-20-21-22-23 رو پیش بردیم و از آخرین شب تابستان تسهیلگری من هم شروع شد. متاسفانه گروه الان درگیر حواشی شده و فضای خوب همیشگیش رو نداره. جلسه آخر هم فکر میکنم من اشتباه کردم که برای بحث حول حواشی هم تایمی رو در نظر گرفتم – البته به درخواست بچه ها بود و نه تشخیص من – ولی خب فکر میکنم فایده خاصی نداشت و اوضاع بدتر و از کنترل خارج شد.

بخش سوم) روابط

تبریکات تولدم
نگفتن تولدم به دوستان یوگی
رفتن به ملاقات یک دوست و دیگر هیچ

بخش چهارم) الهامات و اکتشافات | تجربه های جدید

تجربه موسیقی همیشه برای من الهام بخش و هیجان انگیز و راز آلود بوده.
نوازنده ها پیش من احترام خاصی داشتن و نماد تخصص و تبحر و عشق و خلق حس های جادویی بودن.
قبلن ها ویولن رو خیلی دوست داشتم و ساز های سخت دیگه اما تازگی ها توجهم به کالیمبا جلب شد و به عنوان کادوی تولد خودم با تحقیق بسیار از فروشگاه های آنلاین و بررسی برند های مختلف و مدل های گوناگون بالاخره در یک خرید حضوری که هیچکدوم از اون گزینه ها موجود نبود، ولی میتونستی صداش رو تست کنی و انصافن بد نبود، همون رو برداشتم و اومدم و شروع کردم به یادگیری نوت های ساده و نواختن آهنگ های مورد علاقه ام از سلطان قلبها و تولدت مبارک خانم هایده تا بلاوچاو.

من همیشه حیوان ها رو از دور دوست داشتم. یعنی خیلی دوستشون داشتم اما نمیتونستم خیلی بهشون نزدیک بشم یا اصن دلم نمیخواست که تاچشون کنم و دستم بهشون برخورد کنه. از بچگی اینطوری بودم و انگار یه ترس درونیه از چی؟ نمیدونم. این موجودات بی آزار و حداقل پت ها رو هم تاچ نمیکردم حتا یه ناز کوچیک.
از تجربیات نابی که داشتم بعد از این همه سال بالاخره ارتباط یه کم دوستانه تر با حیوانات بود. وقتی خونه مادربزرگم بودیم و 4 تا خانم قصد داشتیم یه مسیری رو پیاده بریم و برگردیم این سگ دوست داشتنی هم که دم پله ها داشت برای خودش استراحت میکرد پا شد و دنبالمون راه افتاد. خیلی هم غریبی نکرد. یکی از 4 نفرمون رو بهتر میشناخت و بقیه رو هم دوست فرض کرده بود. اما خب 3 نفر دیگه واقعن میترسیدیم و دوست نداشتیم خیلی بهمون نزدیک بشه. این سگ انقدر مهربون و با هوش و با وفا بود که کل مسیر رو دنبالمون اومد و وقتی از خودمون دورش میکردیم اوایل مسیر و در راه رفت – وانمود میکرد با ما نیست و کاری با ما نداره و تصادفی ا.نجاست و داره راه خودش رو میره. واقعن با مزه بود. داشت پشت سر ما میومد و تا برمیگشتیم نگاهش میکردیم که از فاصله اش مطمئن بشیم، روی خودش رو بر میگردوند و یه طرف دیگه رو نگاه میکرد. ولی وقتی میرفتیم دوباره دنبالمون میومد. وقتی به مقصد رسیدیم یکی از همراهان گفت که شاید گرسنه اش باشه، منم که فقط بیسکوییت کاکائویی داشتم، بازش کردم و بهش دادم و در کمال تعجب خورد و خوشش هم اومده بود. شاید هم انقدری گرسنه اش بوده که به نظر میومد خوشش اومده. چون هر چی بهش دادم رو خورد و بازم میخواست. نصف بیشتریه بسته بیسکوییت بزرگ رو خورد و به طریقی آب هم بهش دادیم و به نظر خوشحال میومد. برای من یه تجربه جدید بود و عجیب. این دفعه تو راه برگشت چون مسیر خونه رو بلد بود خودش جلو تر میرفت و ما پشت سرش بودیم. هر از گاهی اما چک میکرد. اگه میدید خیلی عقبیم صبر میکرد تا برسیم و بعد راه میفتاد. نزدیک های خونه یه گیاه جارو قدیمی دیدیم و یکی از همراهان یکیش رو کند و از اون برای ناز کردن سگ مهربون استفاده کرد و به منم پیشنهاد کرد که اگه میخوام امتحان کنم. من هم میخواستم. خیلی هم دلم میخواست واقعن نازش کنم حتا اما هنوزم نمیتونستم پس با همون گیاه سعی کردم امتحان کنم و حس خوبی بود و اشک های من که تازه بند اومده بود دوباره جاری شد وقتی اون حیوان زیبا رو میدیدم که از اینکار خوشش اومده و محبت رو میفهمه و احساس داره و انقدر همه چیز واقعیه. فیلم نیست. انیمیشن نیست. دور نیستم. نزدیکم. دارم میبینم. بالاخره عشق به حیوانات رو درک کردم در یه سطح بالاتر. فقط یه سطح اما انگار یه شکاف عمیق پر شده بود. حس من عمیق تر از این حرفها بود.

 


Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *